روایت شهادت سیده طاهره هاشمی
روایت شهادت سیده طاهره هاشمی

روایت شهادت سیده طاهره هاشمی

به گزارش رزمندگان شمال، خانم مینا حسینی؛ دوست صمیمی سیده طاهره هاشمی نحوه شهادت او را این گونه روایت می کند: مدت ها بود که گروه هاي چپ، آرامش آمل را به هم ريخته بودند. روز ششم بهمن سال 60، آن روز رفتم مدرسه و ديدم مسئولين مدرسه توي بلندگو اعلام کردند که امروز مدرسه تعطيل است و برگرديد به خانه هايتان. شهر شلوغ شده بود و آنها هيچ مسئوليتي را در قبال حفظ جان ما قبول نمي کردند. ما در خانه مان تلفن نداشتيم و من نمي توانستم به خانه اطلاع بدهم که سالم هستم. از طرفي هم به شدت ترسيده بودم و نمي توانستم به خانه برگردم. طاهره گفت نترس من تو را مي رسانم. او گفت برويم به خانه شان و به آنها خبر بدهيم و بعد برويم خانه ما. به خانه شان که رسيديم توسط مادرش مطلع شديم که بچه هاي سپاه که با گروه هاي چپ درگير شده اند، به ملافه و باند و مواد ضد عفوني و دارو نياز دارند، همراه طاهره به در خانه ها مراجعه و اين چيزها را جمع آوري کرديم. من اگر تنها بودم جرئت اين کارها را پيدا نمي کردم، ولي در کنار او مي رفتم و کمکش مي کردم. خانواده ها هم در حد امکان هر چه داشتند به ما مي دادند. ما مقداري از اين چيزها را جمع کرديم و برديم به خانه طاهره که از طرف انجمن محله بيايند ببرند. بعد طاهره گفت بيا برويم خون بدهيم. رفتيم به درمانگاه آمل و ديديم صفي طولاني جلوي درمانگاه تشکيل شده است. وقتي که مدتي ايستاديم گفت بيا برويم و کارهايي را که از دستمان برمي آيد انجام بدهيم. احتمالاً به او گفته بودند که ما چون سنمان کم است و افراد هم به تعداد کافي آمده اند، ماندن ما ضرورت ندارد. به هر حال با او به خانه شان برگشتيم و به ما گفتند که بايد برويم و براي نيروهايي که داشتند مي جنگيدند نان تهيه کنيم. رفتيم و نان خريديم و برگشتيم. در خانه طاهره جوش و خروش و فعاليت زيادي ديده مي شد و هر کسي به نوعي درگير کاري بود. وقتي نان ها را آورديم. به ما گفتند که برگرديم و دوباره نان تهيه کنيم. من گفتم که خيلي دير شده و خانواده ام نگران خواهند شد. طاهره گفت ناهار مي خوريم، بعد مي رويم خانه شما به مادر و پدرت خبر مي دهيم که سالم هستي، از همان جا هم نان مي خريم و برمي گرديم و شب را هم پيش ما مي ماني. ناهار را که خورديم، خواهرشان يک اسکناس پنج يا بيست توماني به او داد و گفت اين را نان بخريد. ما هم راه افتاديم و به خيابان آمديم. من از وضعيتي که در شهر بود به شدت وحشت کرده بودم. او دستم را گرفته بود و مي دويديم. سنمان خيلي کم بود و تا آن روز چنان شرايطي را تجربه نکرده بوديم. از هر طرف صداي تيراندازي مي آمد. آقايي به ما اشاره کرد که برويد داخل آن چاله. بعدها فهميدم که آن آقا، آقاي محمد شعباني، فرمانده سپاه آمل بوده است. هر دو روي زمين دراز کشيديم. من راستش خيلي ترسيده بودم. ولي نمي دانستم که وضعيت طاهره چيست. من به ديوار نزديک تر بودم و او طرف ديگر بود. ناگهان احساس کردم طاهره صدايم مي زند. سرم را آرام برگرداندم و ديدم سرش روي زمين است. بعد شنيدم که آقاي شعباني گفت بلند شويد و از اينجا برويد. من آرام آرام خودم را روي زمين کشيدم و خيالم راحت بود که طاهره هم پشت سر من مي آيد. من بلند شدم و رفتم پشت ديوار. بعد يکي از بچه هاي محله مان را که مي شناختم ديدم. گفت چرا ايستادي و نمي روي؟ گفتم منتظر دوستم هستم. گفت دوستت از آن طرف رفت. تو برو خانه تان. من خيالم راحت شد که طاهره به طرف خانه شان رفته. آن آقا مرا رساند به خانه مان.

من به شدت شوکه شده بودم. وقتي رسيدم خانه، متوجه شدم که پدرم هم زخمي شده و اطلاعي نداشتيم که او را کجا برده اند. چون منزلمان تلفن نداشتيم، آن شب نفهميدم که طاهره بالاخره رسيده به خانه شان يا نه. به خيال خودم فکر مي کردم همان طور که من به خانه مان رسيده ام، او هم رسيده است.

 

دستش را به علامت خداحافظي برايم تکان داد و رفت

 آن شب از شدت اضطراب خوابم نبرد. يک لحظه هم که خوابم برد، درمانگاه آمل را که با طاهره رفته بوديم خواب ديدم. ديدم که آرام از پله هاي درمانگاه بالا مي روم و طاهره با لباس بسيار قشنگي بالاي پله ها ايستاده است. همين که مرا ديد، لبخندي زد و دستش را به علامت خداحافظي برايم تکان داد و رفت. همان جا احساس کردم بايد اتفاق خاصي براي طاهره افتاده باشد، ولي تصورش را هم نمي کردم که شهيد شده باشد. مامانم مي خواست از پدرم خبر بيگرد. من هنوز از شوک روز قبل بيرون نيامده بودم و وضع روحي مناسبي نداشتم و نتوانستم همراه مادرم بروم. مادرم بعد از اينکه از وضعيت پدرم اطلاع پيدا مي کند، به خانه طاهره مي رود و در آنجا سراغ او را مي گيرد. خانواده طاهره که تصور مي کردند او شب را خانه ما مانده، به پرس و جو مي پردازند و بالاخره متوجه مي شوند که طاهره را به بيمارستان بابل برده اند و او شهيد شده است.

مادرم که به خانه آمدند، خبر مجروح شدن پدرم و شهادت طاهره را به من دادند. پدرم را در بيمارستان اميرکلاي بابل بستري کرده بودند، چون زخمي ها زياد بودند. چون آن روزها قرار بود جشن عروسي خواهر طاهره، فاطمه خانم، برگزار شود، اکثر فاميل هاي آنها به آمل آمده بودند و به جاي جشن عروسي، در مراسم تشييع و ترحيم طاهره شرکت کردند. من تا مدت ها بهت زده بودم و نمي توانستم با هيچ يک از بستگان طاهره روبرو شوم. من هرگز تصورش را هم نمي کردم که طاهره بخواهد بيايد مرا به خانه مان برساند و اين وضعيت پيش بيايد، به همين دليل تا مدت ها نمي توانستم خودم را از اين فکرها رها کنم.

 

آقای بهشتی به من گفت که تو به ما ملحق می شوی

خانم زهرا مظلوم؛ مادر بزرگوار شهیده سیده طاهره هاشمی روایت می کند: طاهره خیلی دلسوز و مهربان بود. خیلی مواظب حجابش بود، مواظب نماز اول وقت بود. یک روز آمد به من گفت، «مامان! من دیشب هفتاد و دو تن را خواب دیدم و آقای بهشتی به من گفت که تو به ما ملحق می شوی.» یک هفته نکشید که طاهره این خواب را برای من تعریف کرد و شهید شد. نسبت به سنش خیلی عاقل بود. همه جوره دختر خوبی بود. هیچ وقت نشد که کسی بیاید و بگوید که طاهره مرا اذیت کرده. از معلم و مدبر و همکلاسی هایش گرفته تا خواهرها و همسایه ها. انگار می دانست که شهید می شود. یک روز مدیر مدرسه خواسته بود اسمش را بنویسد برای جایی که معرفی اش کنند؛ طاهره گفته بود، «من آینده ندارم. به جایی معرفی ام نکنید.» معلمش می گفت که طاهره همه جوره طیب و طاهر بود.


نظرات شما عزیزان:

Unique
ساعت8:27---10 شهريور 1392
سلام عالیه مثه همیشه.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: برچسب‌ها: طاهره هاشمی, شهیده طاهره هاشمی,
نويسنده : zahra